شریف شیرزاد | شهرآرانیوز؛ غلامرضا شکوهی کیست؟ از «چت جی پی تی» میپرسم. میگوید: «متأسفانه، اطلاعات دقیقی درباره غلامرضا شکوهی در دسترس نیست.» فکر میکنم شاید، چون دارم از نسخه رایگان استفاده میکنم نتیجهای نمیگیرم. میروم سراغ «بینگ چت». اطلاعاتش بیشتر است، اما دندان گیر نیست؛ ضمنا، مغلوط است. «جمینای» دست پُرتری دارد، اما گزارههای یکسونگرانهای به دست میدهد.
درمجموع، چیزی دستم را نمیگیرد؛ خودم بیشتر از اینها را خوانده ام و مهمتر از اینها را میدانم. پیش بینی کرده بودم که از این مسیرها راهی به دهی نمیبرم؛ پس چرا افتادم پی هوش مصنوعی؟! راستش، با مرور دهها شعر از زنده یاد شکوهی، به این نتیجه رسیده بودم که او آن قدرها که باید قدر ندیده است؛ بعد، گفتم شاید استقرای ناقصی کرده باشم و اوضاع به این خرابیها نباشد. برای همین رفتم سراغ استادهای همه چیزدان؛ و آن شد که گفتم.
بااین همه، بعد از اندکی تأمل، فهمیدم که «از ماست که بر ماست!» میدانیم که این علامههای مدرن روی سبیل منابعی میچرخند که ما برایشان فراهم آورده ایم و کمابیش ــ به ویژه وقتی که با پرسشهای تاریخی روبه رو میشوند ــ همانها را میگویند که از روی دست ما خوانده اند. خب، ما از شکوهی چه گفته ایم و نوشته ایم؟ پرسش دقیقتر این است: ما برای اینها از شکوهی چه گفته ایم و نوشته ایم؟ اگر کسی جایی درباره شکوهی چیز مهمی گفته یا تحلیل ویژهای نوشته است که جایگاه او را آن چنان که حق اوست تبیین میکند ــ که میدانیم گفته و نوشته ــ ما، در جهانی که تحت سیطره فناوری است، وظیفه داشته ایم آن را به وجهی که مقتضی است منتشر کنیم، که نکرده ایم؛ و حالا فریادمان به آسمان است که شکوهی چنین و چنان بوده است، اما مرکزنشینها نمیفهمند!
پس، من چندتا از آن گزارهها را اینجا به تکرار مینویسم؛ شاید آن هوشها گوش بگیرند و به همه برسانند: غلامرضا شکوهی، بهمن ۱۳۲۸، در تربت جام به دنیا آمد، اما، به اقتضای شغل پدر ارتشی، در مشهد بزرگ شد، در خانهای در خیابان «تهران»، که امروز شده «امام رضا». از همان کودکی، ذوق هنری و ادبی داشت، تاآنکه در ده سالگی یک دیوان حافظ هدیه گرفت و استعدادش شکوفا شد.
بعدها، به انجمنهای شعری رفت، ولی به واسطه طبع نوگرایش در جمعها هم تنها بود. سال ۴۶ اولین بار یکی-دو شعرش در قالب یک کتاب درآمد. در دانشگاه فلسفه خواند، اما، سال ۵۵ که معلم شد، بیشتر ادبیات درس داد. بعد از انقلاب، سری توی سرها درآورد، تا در ادامه به تدریج کتابهایی منتشر کرد که برخی مشهورترند، مثلا «سرمه در چشم غزل» (۱۳۹۲) و «پنجه بر پیشانی» (۱۳۹۶).
شکوهی، از همان آغاز کارِ شاعری، نوجو و نوگرا بود؛ البته این را بیشتر در قالب کهن غزل بروز میداد. (او در قالبهای دیگر، ازجمله مثنوی و رباعی، هم طبع آزمایی کرده است.) اینجا، آنچه بایست به آن توجه داشت نقش پیشتاز شکوهی در گونهای از غزل است که امروز به آن «نئوکلاسیک» میگوییم و بیشتر با نام حسین منزوی فرا یاد میآید.
او در غزلهای خودش ــ که پیشتر و بیشتر عاشقانه و کمتر، و نه اندک، آیینی و اجتماعی اند ــ با زبانی تراش خورده همچون زبان توللی و پیروانش، تصاویری بدیع و غریب عرضه کرده است که گاه آدمی را به یاد سهراب میاندازد. باقی نکات مهم و اساسی درباره این شاعر و شعر او را ــ که امروز ۷ سال از درگذشتش میگذرد ــ از قول بقیه بخوانید. تو هم بخوان، هوش مصنوعی!
هنوز که جوانتر بود، دیدمش. آرام بود و با نگاهی موشکافانه. هوش سرشاری داشت و درک بالا. کمتر حرف میزد و بیشتر میفهمید. رندی کارکشته بود و قلندری مدرسه دیده. سرد و گرم روزگار فراوان چشیده بود و شیرینی و تلخی بسیار در رگ هایش جریان داشت. جوانی اش را آن چنان گذرانده بود که حسرتی در دل نداشت و عاشقانه هایش را آن گونه میسرود که زبان گنجشکها به لکنت میافتاد. عشق از زبانش جاری بود و لب هایش از کلمات ممنوع میلرزید. زبردستی کمیاب در قلمرو کلمات بود و آن قدر زیبا میسرود که شعر در مقامش کودکی دبستانی مینمود. غزل نام کوچک اشعارش بود [..].
[..]شاعران بزرگ ما همواره شاعرانی چندشیوهای بوده اند [..]. غلامرضا شکوهی هم شاعری بود با ساحاتی گوناگون، و حتی گاه دور از هم. شاید آنان که شکوهی را فقط در انجمن فرخ دیده بودند او را عاشقانه سرایی میپنداشتند که چندان سَر و سِری با عوالم دیگر ندارد و آنان که شکوهی را در انجمن شعر رضوی دیده بودند او را شاعر آثار مذهبی باشکوهی میشمردند. [..]شاعران چندبعدی را به یک بعد محدود و متصف نسازیم. اگر کسی غلامرضا شکوهی را با قید «عاشقانه سرا» مقید کند هم به او جفا کرده است و اگر کسی او را با قید «شاعر آیینی» یا «شاعر اجتماعی» مقید بکند نیز.
شکوهی، به عنوان کسی که صنایع ادبی را تدریس میکرد، تسلط کاملی بر این صنایع و نوع کاربرد آن در شعر داشت. شعرهایی هست که بعد از بارها خواندن تازه متوجه صنعت ادبی آن میشویم [..]. شعر شکوهی از این جنس است. [..]هیچ کدام از شاعران برجسته پرورش یافته انجمن خاصی نبوده اند و هر شعری که ماندگار شده حاصل تنهایی فراوان یک شاعر است که در سبک شناسی شعر شکوهی هم با این موضوع روبه رو هستیم. استاد شکوهی، باوجوداینکه در مشهد زندگی میکرد و مشهد آن زمان یک شهر سنتی در شعر بود، مقهور آن سنتها نشد و توانست خودش را در شعر تثبیت کند.
زبان شعری شکوهی، از چهار دهه پیش، با زبان شاعران کلاسیک سرا و قدمای خراسان متفاوت بود و زبان امروزی تری داشت. انصاف این است که بگوییم قبل از بحثهای نئوکلاسیک و ... ایشان این راه را آغاز کرده بودند و زبان متفاوتی داشتند و، اگر ایشان را از پیشروان نئوکلاسیک کشور و خراسان مطرح کنیم، به گزاف سخن نگفته ایم. شاعران دور از مرکز، قاطبه شان، دچار این مشکل میشوند که به چشم نمیآیند و، اگر کسی باشد که در سیره و منش و خلق وخویَش شعر حاکم باشد و روحیه جنجالی نداشته باشد، خیلی بعید نیست که دیده نشود؛ و شکوهی هم از همین گروه بود.
این بخش را با استفاده از مطالب شماره ۲۱ مجله «آستان هنر» (پاییز ۱۳۹۶)، یادنامه غلامرضا شکوهی، تنظیم کرده ایم.
به تماشای قدت آینهها کوتاه اند
ماهها پشت نگاه تو شبیه ماه اند
هرچه نی روی تن دشت عطش میخواند
همه محزون دم گرم تو یعنی آه اند
بس که در کوچه سرودیم خداحافظ را
سنگها از سفر ما دو نفر آگاه اند
هرچه پیچید به اندام تو آخر نگرفت
بادها بیشتر از دیده من گمراه اند
ابر را مات کن از صفحه شطرنجی روز
ذرههای دل خورشید تو را میخواهند
روی اندام تو موسیقی باران لغزید
ابرها تشنه یک ضربه به این درگاه اند
مثل ققنوس در آتشکده قاف بسوز
که همه آینه پوش اند ولی روباه اند
***
به درگهت چو غبار اوفتاده میآیم
اراده نیست مرا بی اراده میآیم
بر آستان توای آستین معجزه ریز
به روی دستْ دلم را نهاده میآیم
چنان غبار به پیشت ز اشتیاق حضور
گهی سواره و گاهی پیاده میآیم
کسی چنین که تو دستم گرفتهای نگرفت
چو ذره دست به خورشید داده میآیم
اگرچه بر همه در میگشایی، اما من
فقط به خاطر روی گشاده میآیم
حضور قامت شمعم ز کارگاه وجود
به پاس حرمت تو ایستاده میآیم
کبوترم که به منقار سجده محتاجم
چه دانه داده مرا یا نداده میآیم
***
به کام تلختر از خلق وخوی خود بودم
شکسته مثل صدا در گلوی خود بودم
منی که فرش لگدکوب آفتاب شدم
که مثل سایه کنار عدوی خود بودم
از آن به کوچه پژواک دره پیچیدم
که مثل کوه همه عمر روی خود بودم
به حبس شیشه اگر، چون گلاب خو کردم
شهید عاطفه رنگ و بوی خود بودم
اگر چو رود زدم دل به خانه دریا
مدام در عطش جست و جوی خود بودم
به این امید که، چون چشمه دل زلال کنم
همیشه آینه شست و شوی خود بودم
کسی به کوچه تنهایی ام نمیآمد
ندیم پنجره رو به روی خود بودم
***
پابه پای ستارهها بنشین دست در دست آسمان بگذار
گاه گاهی هوایی خود باش خاک را بهر خاکیان بگذار
دست بر طاق آسمان برسان پنجه را در هلال ماه بپیچ
گاه بر سینه گذشته خویش تیر غیبی در این کمان بگذار
مثل فریاد رعد در دل کوه صخرههای ستبر را بشکن
آشنا با تبار طوفان باش بادها را به این و آن بگذار
ابر باش و سرود باران را در فضای بهار جاری کن
گریه را جمع در نگاهت کن خنده در ضرب ناودان بگذار
میرود ساعت از برابر ما خسته از لحظههای اندوهیم
ایستگاهی برای یک لبخند در سراشیبی زمان بگذار
در هجوم تفکری مسموم یک-دو لبخند قسمت ما بود
تا گل خنده را هرس نکنند روی لبهای خود نشان بگذار
همه رنگها عوض شده اند تو ولی در اتاق بی رنگی
سفرهای ساده نذر مهمان کن عشق را هم به جای نان بگذار